خاطرات

خاطرات شادی

خاطرات

خاطرات شادی

دومین شب بیان

يكشنبه, ۷ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۳۷ ق.ظ

امشب شب قشنگی بود.

 رفتیم خونه ی پسر عمه م حال وهوام عوض شد البته قبلش رفتم دندونپزشکی باداداشم و زن داداشم وساریناجون یعنی منورسوندن ورفتن.

  چققققدرمن این دکتررودوسش دارم چقدرنازه ومودب سنموپرسیدهمسن ازآب درومدیم. 

ازم پرسید چکارا میکنم و..؟!منم گفتم ک آی تی خوندم و دارم واس ارشد روانشناسی شرکت میکنم!چون راستش رشته خودم سخته!هرچند خیر سرم شاگرداول پیام نوووور هم بودم!ولی سر از هیچیش درنمیارم!چون آموزشی ندادن!
دوتا ازدندونامو پر کرد فک درد گرفتم انقد دهنمو بازکردم!حواسش بهم بود ک اذیت نشم.

نسبت فامیلی هم داریم باهم ولی دور!ینی رفت وآمد نداریم وگرنه دورم نیستیم!

اولین شب بیان

جمعه, ۵ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۰۸ ق.ظ

 

 

 

 

 

 
 
 

 

 

سلام امشب بدجور دلم گرفته بود دنبال یه راه چاره واسه تنهاییم میگشتم که به ذهنم رسید وبلاگ بسازم و موقع تنهاییم بنویسم ودرد دل کنم برنامه های اجتماعی رو پاک کردم چون زود خسته میشم .امیدوارم اینجا درکنار شما بتونم تنهاییمو برطرف کنم.